سلام
روزنامه گرفته بودم؛ اسمش حزبالله بود.
روزنامه خوبی است، هم از لحاظ حرفهای؛ که (اول نوشته بودم) یقینا (اما حالا می گویم،) شاید تا حدودی جای شرق را برایم پر کرده است و هم از نظر نوع تفکر که یقینا از زمره رسانههای انقلابی و پایبند به نظام اسلامی است.
عیب بزرگش اسم است؛ اسم.
کاش اسمش حزبالله نبود، چه میدونم، یه چیز دیگه.
توی یکی از صفحات روزنامه، قسمتی از یک رمان چاپ شده بود.
فصل پنجم رمان بیوتن رضا امیرخانی.
رضا امیرخانی، انسان جالبی است؛
نویسنده کاربلدی است؛
جوان فعال و پختهای است؛
اهل پزهای روشنفکری امروزین نیست.
بگذریم ...
من او فصل آغاز آشنایی من با او بود، در فاصله سه تا چهار ماه همه نوشتههای کتاب شدهاش را خواندم.
اون وقتا سرلوحهنویس لوح بود، یعنی سردبیر؛ یه چند وقت غایب شد و دوباره مثل اینکه داره مینویسه، اما نه با عنوان سردبیر.
چند وقت پیش رییس انجمن قلم شد.
مهم نیست؛ مهم اینه که من ازش خوشم میاد؛ البته با خودش که همچین زیاد زیاد آشنا نیستم، پس باید بگم از نوشتههاش خیلی خوشم میاد؛ خیلی هرمنیونی شد!
سیدمهدی شجاعی هم شاید برام مثل رضا امیرخانی باشه یا شاید بهتر از اون.
سیدمهدیشجاعی رو همین پارسال یهخورده شناختم، اونم سر یه کلاس ادبیات فارسی و اینا.
اخیرا هم به قول خودش یه پنجره باز کرده توی پرشینبلاگ.
یامحمدیاعلی